مجبورم... ببخشید مجبورم این وبلاگ را پاک کنم... اگر کسی آدرس بعدی را می خواهد بگوید... هرچند نمی دانم کی وبلاگ جدید را می سازم. باز هم ببخشید.
مجبورم... ببخشید مجبورم این وبلاگ را پاک کنم... اگر کسی آدرس بعدی را می خواهد بگوید... هرچند نمی دانم کی وبلاگ جدید را می سازم. باز هم ببخشید.
بعضی ها می گویند کتاب گران است اما خوب است بدانند کتاب یک نویسنده ماست چکیده ایست از دردهایش تجربیاتش احساسش و عمرش . بعد می شود به توهمی که باعث شد قیمتی برای کتاب ها تعیین کنند اندیشید .
*هرچند می دانم باید سعی شود که مردم راحت تر کتاب بخرند.
هر آدمی که تقریبا تمام منطقش را بگذارد کنار و همه چیزش احساسش باشد ترسناک است. این آدم می تواند یک فاجعه ی بزرگ دردناک به بار بیاورد.
ای خدای طوفان های دردآور و کشتی و دریای عمیق و تاریک
ما را در کشتی ات سوار کن و نجاتمان بده
سوار بر کشتی مهـــدی ات
به سمت جزیره ای روانه کن که جز تو حرفی نباشد
نمیدانم چه بگویم از دیروز... از پیاده روی جامانده ها... حرف بسیار است و حوصله ی خیلی ها کم و قلم من هم قاصر... ولی.. وای از آن بچه های کوچکی که در پیاده روی، خودجوش کفش از پا درآورده بودند و می رفتند... هی نگاهشان می کردم می گفتم خدایاااا این ها را چطوری آفریدی؟؟ آخر از کی الگو می گیرند که مثلا توجیه کنم از بزرگترها یاد گرفته اند چون در پیاده روی طولانی ما تک و توک بزرگسال پابرهنه می دیدم اما کلیییییی بچه... یک چیزی بود آنجا... من نمی دانستم با آن همه اتفاق خوب یک جا باید چه کرد... چقدر قشنگ بود... آخ خدا نگیر از ما این عظمت و این کشتی نجات را...
حسین ِ بی پروا مصداق این شعر سعدی ست
گفتم ببینمت مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
حسین جان ... اینجا تازه آغاز است ... دلم را که بین این آدم ها تنها نمیگذاری که یابن الزهرا ؟؟ این جمله را با عجز بخوان
در اسباب بازی فروشی هیچی نیست اما انگار همه چیز هست. همه ی اسباب بازی ها هر چقدر هم جنسشان بی نظیر باشد عاقبت روزی که چندان هم دور نیست به کناری پرت می شوند و بی استفاده می شوند. اسباب بازی ها شاد می کنند و حتی می ترسانند (مثل نقاب خون آشام و هزارپای پلاستیکی) و باید بگویم اسباب بازی ها قابلیت ناراحت کردن هم دارند. وقتی دختربچه ای از خانواده ای بی بضاعت به تماشای اسباب بازی ها می آید و بعد با تلخی لبخندش چند لحظه ی زندگی را به تلخی دعوت می کند. یا وقتی یک ماشین اسباب بازی کوچک پیزوری ناگهان خراب می شود و چشم های پسرکی را بارانی و رعد و برقی می کند. ما آدم بزرگ ها می دانیم آن ماشین ارزش این ناراحتی ها را ندارد... اما صبر کن ببینم،.. واقعا می دانیم؟!
یک دو سه. امتحان می کنیم.. صدا می آید؟ دنیا یک اسباب بازی فروشی بزرگ است.
صدای واژه های مرا از اسباب بازی فروشی می شنوید. آمده ام چند وقتی امتحانش کنم! برای پول؟ حرف چندرغاز است. آمده ام چند وقتی اینجا نزدیکتر با مردم ارتباط برقرار کنم. چون برای رسیدن به اهدافم تجربه لازم دارم. و البته ارتباط با بچه ها... بچه ها موجودات رویایی ای هستند. موجودات بی غل و غش و ... صادق. بچه ها حتی وقتی دروغ می گویند صادقند. روزگاری بود که به کار در مهدکودک فکر میکردم. و فکرش را نمی کردم هییییچ وقت که نزدیک خانه مان یک همچین موقعیتی گیرم بیاید که کار پاره وقت باشد و اسباب بازی فروشی و بچه ها ، آن هم زمانی که خودم اصلا دنبال کار نمی گشتم و بهم پیشنهاد شود. اینجا غم داشتن کار سختی ست. همه جا پر رنگ است.
و اما فکر میکنم یک چیز بزرگ توی اسباب بازی فروشی یاد گرفته ام..که در پست بعد خواهم گفت.
"… در آن وقت قلب مومن درونش آب می شود، مثل آب شدن نمک در آب. زیرا منکرات را می بیند و قدرت جلوگیری و تغییر آن را ندارد. مومن در میان آنها با ترس و لرز راه می رود، که اگر حرف بزند، او را می خورند و اگر ساکت شود، دق مرگ می شود."
محمد امین (ص)
روزگار رهایی ص ۳۵۵
#آخر_الزمان
+ حدیث سنگینیه ... حدیث خیلی سنگینیه ... از اعتبارشم مطمئن شدم ... با وجود اینکه نهایتا ۷۰-۸۰ سال بیشتر زنده نیستیم (مگه اینکه به شدت استثنایی باشیم) خوش به حال مومنان. اونا برنده های واقعین.
این عکس عمویم است. خانواده اش خیلی وقت است که دیگر سراغش را نمیگیرند و عکسش لای آت و آشغال های زیر تخت مادربزرگ است. هیچ چیز از خانواده اش شبیه خانواده ی شهید هایی که همه جا نشان میدهند نیست. ۲۱ سالش بود اما در ۲۱ سالگی یک سردار بود نه یک سرباز ساده. چشمانش عسلی بود. قرار بود با دخترعمویش که مدت ها هم را دوست داشتند ازدواج کند. برای کنکور خواند و مهندسی دانشگاه اهواز آورد اما وقتی جواب کنکور آمد خودش رفته بود. از نظر استاد اقتصاد من که قاطعانه حرف میزد عموی من هیچ وقت کشته نشد. استاد اقتصاد من میگفت ما توهم توطئه و دشمنی بیگانه داریم. ما مدت هاست در توهمیم. برداشت من از حرف هایش خواب بودن تمام آن هشت سال جنگ بود. صدامی وجود نداشت. ما هیچ وقت بمباران را تجربه نکردیم. و ترس در زیرزمین . وقتی بزرگ شدم عمو دیگر نبود. من یک آدم متوهمم متوجهید؟ ۲۱ سالم شده و به عمو فکر میکنم که در ۲۱ سالگیش آسمان را فتح کرد و من در برابر استادم ایستادم و بقیه گفتند تو حق نداری با استادت مخالفت کنی.