تو کی هستی کوچولو؟
نمیدانم چه بگویم از دیروز... از پیاده روی جامانده ها... حرف بسیار است و حوصله ی خیلی ها کم و قلم من هم قاصر... ولی.. وای از آن بچه های کوچکی که در پیاده روی، خودجوش کفش از پا درآورده بودند و می رفتند... هی نگاهشان می کردم می گفتم خدایاااا این ها را چطوری آفریدی؟؟ آخر از کی الگو می گیرند که مثلا توجیه کنم از بزرگترها یاد گرفته اند چون در پیاده روی طولانی ما تک و توک بزرگسال پابرهنه می دیدم اما کلیییییی بچه... یک چیزی بود آنجا... من نمی دانستم با آن همه اتفاق خوب یک جا باید چه کرد... چقدر قشنگ بود... آخ خدا نگیر از ما این عظمت و این کشتی نجات را...
حسین ِ بی پروا مصداق این شعر سعدی ست
گفتم ببینمت مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
حسین جان ... اینجا تازه آغاز است ... دلم را که بین این آدم ها تنها نمیگذاری که یابن الزهرا ؟؟ این جمله را با عجز بخوان